تو
سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۲۰ ب.ظ
گاهی تو زندگی یه چیزایی اتفاق میوفته که ناخواسته دیگه آدم زندگی نمیکنه دیگه دوست داشتنیاش براش جلوه نداره ،بهانه های زندگیشو به باد رفته میبینه ...
مثل من تو همین چند ماهه گذشته که هیچ چیزی خوشحالم نمیکرد و زندگی رو به کلی تعطیل کرده بودم شبیه یه شهر زلزله زده بودم که هیچی واسه زندگی نداره و همه چیزو باید دوباره توش ،از نو ساخت ...یه روز تو محل کار داشتم به این فکر میکردم که چقدر مُردم فقط دارم نفس میکشم ولی زندگی نمیکنم...با خودم گفتم تا کی میخوام همینجور ادامه بدم ...
دیدم نمیشه ، یه تصمیم جدی گرفتم برای زندگی کردن ،برای واقعی نفس کشیدن...
دلم برا خودم تنگ شده بود...برگشتم ،خیلی سخت بود ولی برگشتم و یه برنامه حسابی برای کارام ترتیب دادم ، دقیقا تو همین روزا بود که خدا وقتی دید آدم شدم بهم یه هدیه ی گُنده داد... تو رو
اومدی و یه انرژی فوق العاده شدی برای زندگی دوبارم... حالم باهات بهتر شد ... خوب موقعی تابیدی ،زندگیمو روشن کردی ...
فکر کنم آلبر کامو بود که میگفت اسم هر وابستگی رو عشق نذارین و اینو مطمئنم خودم گفتم که به هر رابطه بی سرو تهی اسم عشق نذاریم که کلمه ها حرمت دارن و فردای قیامت یقمونو میگیرن که چرا دروغ معنیم کردی...چرا به دروغ ازم استفاده کردی...
اشتباه نکن
نه زیبایی تو
نه محبوبیت تو
مرا مجذوب خود نکرد
تنها آن هنگام که روح زخمی مرا بوسیدی
من عاشقت شدم
"شمس لنگرودی"
رباب
- ۹۴/۱۱/۱۳